سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

دخمل کوچولو

روزانه دخملی

عسل طلای مامان سلام گلمماشالا هر روز شیرینتر و شیطونتر از قبل میشی و من رو در یه لذت بینظیر لذت مادر بودن غرق می کنی.گلم شیرین کاریات زیاد شده.سعی می کنی یه دستت رو به اطراف بگیری و راه بری.به حمام علاقعه شدید داری.پشت دستت رو به دهنت می کشی و صداهای بلند در میاری.سعی می کنی حرف بزنی و وقتی نمی تونی از شدت فشاری که برای حرف به خودت وارد می کنی قرمز می شی واین حالتت مپل کسیه که نفسش رو حبس کرده و یک دفعه نفسش رو می ده بیرون.گل دخترم دیروز رفتیم با خاله مهدیه همسایه بغلیمون واکسن زدی انقدر دختر خوبی بودی من شگفت زده شدم چون وقتی واکسن زدی اصلا گریه نکردی.از جلوی مرکز بهداشت تمشک خریدیم اومدیم خونه خاله مهدیه زنگ زد که بریم خونشون.رفتیم خاله بر...
27 خرداد 1392

شیطون بلا

جوجو کوچولوی مامان ماشالا این روزا خیلی شیطون شدی منم خیلی خسته میشم.عزیزم مدام باید مواظبت باشم تا سرت رو به جایی نکوبی.قشنگم همش داری گریه می کنی و می خوایر از همه چیز سر دراری دوست دارم عشقم بببببببببببووووووووسس
22 خرداد 1392

دلتنگی های مامان

عزیز دلم دختر قشنگم باذره ذره وجودم دوستت دارم و تک تک سلولهای بدنم احساس لذت این عشق رو درک کرده.دختر نازم هر روز شیرین تر از قبل میشی و من رو در شادی بی نظیری غرق می کنی.عسلک مامان بینهایت دوست دارم.وقتی خوابی دلم برات پر می زنه دوست دارم بشینم و ساعتها نگاهت کنم.گل زندگیم خدا رو به خاطر داشتن تو شاکریم.مهربونم تولدت مبارک.ایشالا ١٢٠ سال با عزت و ابرو در خوشی و سلامتی در سایه الطاف خداوند و زیر سایه اقا امام زمان زنده باشی و زندگی کنی.قشنگترینم تو بزرگ میشی و لحظه های شیرین رو برامون رقم میزنی.بببببببببببببببووووووووووووووووووووووووسسسسسسسسسس عععععععععسسسسسسسلللللممممممممممممممممممممممممممممممممممم
21 خرداد 1392

تولد دخترم

گل من سلام عزیز دل من سلام.خانمم جمعه ١٧ برات تولد گرفتیم و همه فامیلای بابایی اومده بودن.تولد خیلی خوبی بود و به همه خوش گذشت برات بعدا کامل می نویسم
19 خرداد 1392

شاید دندون

الان دستم به یه تیزی توی دهنت خورد فکر کنم مرواریدای قشنگ دهنت دیگه می خوان خودشون رو نشون بدن
13 خرداد 1392

احوالات دخملی

عزیز دلم سلام الان بغلم نشستی و سعی داری بزنی روی کیبورد. عزیزم این چند وقت حسابی گرفتار بودم.تو گل نازم مریض شدی و من رو تا سر حد مرگ ترسوندی.امید زندگیم حالت مدام این چند روزه به هم می خورد.کلی ضعیف شدی عزیز دلم.گل من نشسته بودی بغلم که سرت رو محکم کوبیدی به سر من.گریه نکردی شیر خوردی ولی بعدش بالا اوردی که من کلی ترسیدم.بعدش رفتی نشستی روی سرامیکا و خوابیدی سرت رو کوبیدی زمکین وحالت چند بار به هم خورد.بردیمت بیمارستان میلاد گفتن از سر قشنگت سیتی اسکن بگیریم که دکتر بیهوشی نداشتن.بردیمیت بیمارستان مفید دکتر مغز و اعصاب نداشتن چون شب بود و بردیمت بیمارستان شهدای تجریش.اونجا بهت دارو خوراکی دادن ولی دو ساعت و نیم طول کشید تا خوابت برد وسیتی ...
13 خرداد 1392